وَه که چه تنهایی میخَراشَدَت.بند بندِ وجود بی جانَت را همچو سیلی بروی خاک میساید و می بَرَد.و تو هستی و تنها میمانی و سیل رفته است.رفتست و خرابت کرده بی آنکه بداند تنهایی را خشکانده ٬خود میرود و میبَرد.
و تو بسانِ مرغ عشقی در قفس مانی٬بی عشق ٬عمری در انتظار جفتت ٬چشم بر میله های سردِ آن مینهی تا مرگ بجای عشق ٬نرده های یخ زده از علاقه هم جفتی ات رابنوازد.که چه غمناکست صدایش ٬وقتی که عاشقی٬بی دیدن یار٬مرگ در چند قدمی تو به سراغت آمده٬برای وداعِ جان٬ رخت بَر بَند.دیگر نمی بینیش .افسوس که بیهوده ٬فرسوده شدی .نَگرفته لبان یار ٬نابوده شدی.برای همیشه ٬عشق را با دل تنهایت به گور میبری و دیگر صدایت را هم نمی شنوند.که عجب فرسوده رسمیست روزگارِ بی عشق.
صدا را نمیشود از گوش پاک کرد٬عشق رااز دل و شوقِ دیدار تو را از چشم.بمانند هوایی که می یابیش برای زیستن ٬عشقت به دل ٬ توانِ تپیدن میداد.اکنون با یادِ عشقت ٬تنها ٬چه کنم؟ وه که چه آسان است به سر پَروراند نَت ای عشق٬ بسان رعد بادی که میگذری ٬و آنگاه که وقتِ وِداست ٬عجب که ناشدنی ٬و تو می روی ٬بی هیچ.
و تو بسانِ مرغ عشقی در قفس مانی٬بی عشق ٬عمری در انتظار جفتت ٬چشم بر میله های سردِ آن مینهی تا مرگ بجای عشق ٬نرده های یخ زده از علاقه هم جفتی ات رابنوازد.که چه غمناکست صدایش ٬وقتی که عاشقی٬بی دیدن یار٬مرگ در چند قدمی تو به سراغت آمده٬برای وداعِ جان٬ رخت بَر بَند.دیگر نمی بینیش .افسوس که بیهوده ٬فرسوده شدی .نَگرفته لبان یار ٬نابوده شدی.برای همیشه ٬عشق را با دل تنهایت به گور میبری و دیگر صدایت را هم نمی شنوند.که عجب فرسوده رسمیست روزگارِ بی عشق.
صدا را نمیشود از گوش پاک کرد٬عشق رااز دل و شوقِ دیدار تو را از چشم.بمانند هوایی که می یابیش برای زیستن ٬عشقت به دل ٬ توانِ تپیدن میداد.اکنون با یادِ عشقت ٬تنها ٬چه کنم؟ وه که چه آسان است به سر پَروراند نَت ای عشق٬ بسان رعد بادی که میگذری ٬و آنگاه که وقتِ وِداست ٬عجب که ناشدنی ٬و تو می روی ٬بی هیچ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر