گلاره خوشگذارن، فارغ التحصیل هنرهای زیبا از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، سخنرانی بهرام بیضایی در دانشگاه لوس آنجلس را دستمایهای کرده برای نقد فرهنگ کلیشهسازی و نگاه از بالا به پایین نخبگان فرهنگی ایران.
«ایرونی اِل اِییی» اصطلاحی است که همه ما کم و بیش از دلالتهای ضمنی و عینی آن باخبریم و به خوبی میدانیم در کجا و به چه مفاهیمی به کار میرود.این اصطلاح، مثل هر کلیشهٔ رفتاری، معیشتی و طبقاتی دیگر، تعریف خود را دارد و از پیشینهٔ قابل توجهی میآید که وارد شدن به آن و سخن گفتن از چیستیاش، به لحاظ جامعهشناسی و انسانشناسی نیازمند مطالعهٔ مبسوط و حتی تجربهٔ زیستی است.
آنچه دردناک است این است که پس از گذر سالهای سال، نخواهیم و نتوانیم از این خواب طولانی کلیشه سازی بیدار شویم. شاید یکی از مشکلات و خطرهای صرف کردن عمری در تحقیق و کنکاش در ادبیات کهن و اسطورهشناسی و سر و کار داشتن با داستانها و اتفاقاتی که قرنها پیش شکل گرفتهاند این باشد که فرد را از توجه به زمان و مکانی که در آن زندگی میکند غافل کند، تا جایی که فراموش کند در کدامین قرن زندگی میکند و در طی سالهای اخیر و نه خیلی دور چه اتفاقهایی در جامعه و کشور و نسلهای پس از او افتاده و به کجا رسیده است.
سخنرانی «درخت سخنگو» ی بهرام بیضایی را به همراه نمایش فیلم «قالی سخنگو» برای نخستین بار در بهمن ماه ۱۳۸۵ در سالن بتهوون خانهٔ هنرمندان ایران در تهران شنیدم. پس از گذشت پنج سال، همان سخنرانی و نمایش فیلم را پس از مهاجرت به آمریکا، در دانشگاه کالیفرنیا در لوس آنجلس (همان یو سی ال ای معروف) شنیدم و دیدم. پس از اتمام سخنرانی دیشب، تنها یک سوال داشتم که بیش از آنکه تاریخی و ادبی باشد یا در حوزهٔ اسطوره یا حتی سینما بگنجد، به جغرافیا مربوط میشد.
تا جایی که حافظهام یاری میکند، تنها تفاوت بین این دو سخنرانی که در این دو شهر با فاصلهٔ پنج سال شنیده بودم جملاتی بودند که پیش از نمایش فیلم در دانشگاه لوس آنجلس، مدام تکرار میشدند؛ جملاتی که گاه مستقیم و گاه ضمنی بیانگر نوع خوانش و درک سخنران از جماعتی بود که در آن روز یکشنبه در سالن نشسته بودند تا به سخنان او گوش بدهند: «فیلم را نمایش میدهیم. احتمالاً چیزی از آن نمیفهمید.»... «اگر هیچ چیز از آن نفهمیدید، نگران نباشید. خیلیها نمیفهمند.»... «من پس از نمایش فیلم توضیح میدهم. البته این توضیحات هم شما را بیشتر گیج میکند.»... «پس اینجا یکی دو نفر هم شاهنامه را خواندهاند» و...
ما «لوس آنجلسیها» در سالن نشسته بودیم و استاد نشان میدادند و ما نمیفهمیدیم و سخنرانی میکردند و ما باز نمیفهمیدیم و توضیح بیشتر میدادند و ما شاهنامه نخواندگان شش و هشتی غفلت زده نمیفهمیدیم و نمیدانستیم. ایشان با صبر و شکیبایی پدرانه از دستاوردهای تحقیقاتشان برای ما میگفتند و از اهمیت مطالعهٔ گذشته و تاریخ و ادبیات کهن و رسوم و چه و چه بدون پرداختن حتی دقیقهای به فیلم که به طور قطع یکی از ضعیفترین آثار سینمایی بود که کارگردانی در سطح و ابعاد بهرام بیضایی قادر به خلق آن باشد.
آنچه در مقایسهٔ این دو سخنرانی، یکی در تهران و دیگری در لوس آنجلس، توجه من را جلب میکرد، این بود که در سخنرانی تهران خبری از این گزارههای پرغیض و پر از پیشفرض و قضاوت نبود. با علم به اینکه من که مخاطب هر دوی این سخنرانیها بودهام، تغییری نکردهام، بهرام بیضایی هم تغییری نکرده است و حتی متن سخنرانی و مباحثی که مطرح میشد هم در کمال تعجب انگار در این پنج سال فقط تکرار شده بود، تنها چیزی که میتوانستم انگشت اتهام به سویش دراز کنم نام «لوس آنجلس» بود که ما را این طور نادان و ناآگاه و از فرهنگ بیخبر در چشم استاد تصویر میکرد.
این اندیشه من را بر آن داشت که از خود بپرسم به راستی چه تفاوتی است بین امثال بهرام بیضایی که آن قدر مشغول نگاه کردن به گذشته و متون کهن هستند که دور و برشان و پدیدههای معاصر و گذر زمان و تغییر را فراموش کردهاند و لوس آنجلس هنوز برایشان عدهای مطرب و رقاص بیدانش و آگاهی است که نه از فرهنگ چیزی میفهمند و نه استعدادی در فهم آن دارند، با همان کلیشهٔ «ایرانی تهرانجلسی» که محکوم به این است که در خواب غفلت به سر میبرد و هنوز سودای «اعلیحضرت همایونی» را در سر دارد و جز تصویری گنگ و واهی از ایرانی که بیش از سی سال پیش ترک کرده، شناخت و درک دیگری از آن ندارد؟
در عجب هستم که بهرام بیضایی و امثال او که سنگ فرهنگ ایرانی را این چنین به سینه میزنند، حتی به یاد نمیآورند که امثال من و دوستانم، که شمارمان در سالن آنقدرها هم کم نبود، دوران نوجوانیمان را با «باشو» و «مسافران» و «کلاغ» سپری کردیم، دست در دست پدر و مادرهایمان در صفهای طولانی جشنوارهها ایستادیم تا «هامون» و «بایسیکلران» ببینیم. پس چطور میتوانیم اینقدر «نفهمیم»؟
این کلی گویی و پیش قضاوتها و دسته بندیهایی که امثال او راجع به شهری مثل لوس آنجلس هنوز در سر دارند، درست از همان نقطهای از مغز آدمی جاری میشوند که پندارهای واهی و سطحی نگرانهای همچون اینکه پاریس هنوز پایتخت هنر جهان است یا اروپا مهد تمدن و شعور و فرهنگ است که طبیعتاً لوس آنجلس را در انتهای دیگر، زباله دانی فرهنگ و تمدن ایرانی تعبیر میکند.
حتی اگر هنوز هم به وجود چنین قالبها و مرزبندیهایی قایل باشیم، چنین برخوردها و طرز تفکری نه تنها کمکی به بالا بردن سطح شعور و آگاهی آن دسته نمیکند، بلکه تنها به آن دامن میزند و این شکاف پرتعصب و کاذب را عمیقتر و بزرگتر میکند.
وجه غمانگیزتر ماجرا این است که دوستداران فرهنگ و اعتلای شعور و آگاهی ایرانیان فراموش میکنند که برای تحقق این مهم، راههای بسیار سادهتر و تأثیرگذارتری پیش از تحقیقهای بسیط بر روی متون کهن هست و آن همین خوانش و درک سخنران از میانگین سطح شعور مخاطبش است، فارغ از اینکه محتوای کلام و سخنرانی اصلاً چه باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر